دلم گرفته ....
گاهی بدجوری دلم می گیرد ، می گیرد از دنیایی که نمی دانم به کدامین سازش و چگونه باید برقصم ، گاهی دلم دیگر نمیداند چه میخواهد و عقلم به جایی قد نمیدهد که چه کنم ، گاهی عاجز و ناتوان تنها به اسمان بالاسرم می نگرم و می گویم خدایا کی نقش من از سکانس زندگی تمام می شود ؟ خدایا بس است دیگر نمیدانم باید چه کنم ؟چه درست است ؟ و چه غلط ؟ و وقای به اوج ناتوانی می رسم سعی می کنم شانه خالی کنم ازاین بار سنگین زندگی ، گاهی چقدر سخت است فهماندن حرفهایت به ادمها ، گاهی چه عاجز می شوی از به کاربردن کلمات ، می خواهی بگویی اما نمی دانی چگونه ، ازطرفی میخواهی و از طرفی نمی خواهی که بفهمند حرف دلت را . گاهی فهماندن حرفهای ساده به دیگران چقدرسخت وطاقت فرسا میشود و انگاه تو می مانی و یک دنیا حرف نگفته و حرفهایی که گفتی و دگرگونه برداشت کردند و قضاوتت کردند ، چه سخت است که بگویی اما انها دگرگونه برداشت کنند و تو را قضاوت کنند ؛ پس به راستی چه باید کرد ؟؟؟
نه میتوانی بگویی چون یا درکش برایشان سخت است و یا موردقضاوت قرار می گیری و نه می توانی دائم درخودت بریزی چرا که هر ظرفی بالاهره روزی سرریز می شود ؛ پس بازهم مثل همیشه چه میتوان کرد جز نوشتن و بازهم پناه بردن به قلم و کاغذ همیشگی ات و دوباره نوشته ای برای خدا به منظور خالی شدن دل خودت....
خدایا زمینت بزرگ است و آدم هایش کوچک، مگر اشرف مخلوقاتت نیستند ؟ پس چه اشرف مخلوقاتی که به خودش اجازه قضاوت درمورد دیگران را می دهد درحالیکه از دل انها خبر ندارد ....
به راستی که تنها پناه گاهم تویی و نوشتن ....
مراقب صندوقچه دلم باش که مبادا روزی در آن باز شود .....
نظرات شما عزیزان: